روي تخت دراز کشيده بودم ک اروم چشمامو باز کردم...ديدم روي تخت نشسته و پشت ب منه و داره ب ديوار روب روش نگا ميکنه.تو فکر عميقي بود ک حتي بلند شدن منو نشنيد..از پشت بغلش کردم،برگشت و ب چشام نگاه کرد،دوباره سرش رو برگردوند.دستم رو روي گردنش کشيدم!بوي بدنش داشت ديوونم ميکرد ک اروم زير گوشش گفتم:دوست دارم!روي گردنش رو بوسيدم و اروم يقه ي پيراهنشو يکم باز کردم و دندونامو توي شونه اش فرو بردم!طعم خونش تو تموم اندامم پيچيده بود...قوي تر شده بودم!ولي ايندفعه فرق داشت!وقتي تموم شد،رفت کنار پنجره و پرده رو کنار زد،نور خورشيد ب تمام صورت و اندامش خورد..مثل بلور درخشيد!ب دستاش نگاه کرد و باورش نميشد.گفت:تو منو...و بوووووووووووممممم!ديگه چيزي ازش نمونده بود!ب خاکستر تبديل شد!همونطور بيخيال بقيه خون دور لبمو با انگشت جمع ميکردم و تو دهنم ميذاشتم،گفتم:اره!تبديلت کردم....!!چيزي نمونده بود جز خاکستر و خون و نيشخند روي لباي من!
در ساکت ترین نقطه ی دنیا هم
صدایی به گوش می رسد...خوب گوش کن...
صدای زندگی است...صدای خدا.
نظرات شما عزیزان:
شیرین
ساعت9:00---20 خرداد 1392
چه قدر داستان نوشتی من عقبم کی این همه رو بخونم
در ساکت ترین نقطه ی دنیا هم
صدایی به گوش می رسد...خوب گوش کن...
صدای زندگی است...صدای خدا.
تاریخ: یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان احساسی , داستان آنلاین , داستان جدید , سرگذشت , خاطره,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب